Tuesday, October 13, 2009

تابلو بلوف

صب بود و هوا ابری نبود و آفتابی بود حتا جوری که مثلن با آستین کوتاه برو اون سر شهر و بیا. من ولی تیک‌تیکِ لرزم گرفته بود و مطمئن بودم اون بیرون هوا ابری‌ئه و می‌خواد که بارون بیاد وحاضر نبودم برم پرده رو بزنم کنارتر و با واقعیت روبرو بشم. از آن‌روزهام بود که به هیچ صراطی مستقیم نبودم/ سیگارمو سر صبحی برعکس آتیش زده بودم.
نفس عمیق کشید. گشنه‌ش نبود. داشت فک می‌کرد. ازین فکرا که چه کتابی باید الان بخونه، کدوم فیلمو اول ببینه، بعدش پاشه بره کدوم مملکت چه درسی بخونه، چیو با چی بپوشه بهتره، چه زبونی رو باید یاد بگیره، زنگ بزنه ببینه حساب‌ش چقد خالی‌ئه. خوش نبود. ناخوش نبود. چیزی که بود اسم‌ش آروم بود. دو نقطه خط. داشت فک می‌کرد.
اون روز هیچ‌وقت شب نشد. صب نشد. تموم نشد. فردا نشد. اون روز همین‌طور تا ابد داره کش میاد.

No comments:

Post a Comment