Wednesday, November 4, 2009

در فقط پنج دقیقه نوشت‌ها

شما گاهی اعلام می‌کنید که می‌خواهید بروید، که تا اطلاع ثانوی اینجا جای ماندن نیست، قیافه‌ی حق‌به‌جانبی هم به خودتان می‌گیرید و قاطعیت و بی‌صبری از چشم‌هایتان شُره می‌کند. خیلی از همه چیز بریده اید مثلن. خب، دارم می‌گویم مثلن. موضوع این‌ست که درواقع شما هیچ‌کجای جهان نمی‌خواهید بروید، اگر هم بخواهید نمی‌توانید حتا و این را خودتان خوب می‌دانید. اما برمی‌دارید این "دارم می‌رم" کوفتی را به آن آدم مهمه‌ی زندگی‌تان می‌گویید، حالا بر فرض هم که الکی و قسمت قابل تامل ماجرا این‌ست که شما می‌گویید "می‌خوام برم" صرفن برای این‌که یک "نرو" ی قابل بشنوید، که از شنیدن آن نرو قند در دل‌تان آب بشود و از بودن خودتان مسرور بشوید.
خب، شما برداشته‌اید گفته اید فیلان، و بیسارِ دلخواه‌تان را هم شنیده‌اید.. اما زندگی به‌طرز روتینی همان سیبی‌ت که هی چرخ می‌خورد و شما هیچ‌وقت نخواهید فهمید با کدام‌ور کون‌ش زمین می‌خورد. یک روز صبح بلند می‌شوید و می‌بینید آدم مهمه‌ی زندگی‌تان گفته نرو فقط چون خودش می‌خواسته آن کسی باشد که زودتر می‌رود. فقط.

Tuesday, November 3, 2009

و همیشه تفاوتی هست و التفاتی که نیست

من نمی‌خوام بدونم مردای زندگی‌ش کی‌ئن، چی کاره‌ئن، چه شکلی‌ئن، چه ریختی‌ئن، چقد دورن، چقد نزدیکن، چند تان کلن، چند سال‌شونه، چی‌کار می‌کنن، چی بلدن، چی می‌خورن، چی می‌پوشن، چقد جذابن، چقد زوروئن، چقد بس‌ئن یا نیستن، چرا نیستن، چرا هستن..
من می‌خوام زن زندگی‌ش باشم.