Wednesday, January 20, 2010

بعدازظهرها

نمی‌دانم کِی از کجا، آمده نشسته وسط اتاق، کارتن مجله‌ها را گذاشته جلوش، یکی یکی گردشان را می‌گیرد، خم می‌شود جلو، با دقت جوری که انگار دومینو بچیند، می‌گذارد روی مجله‌ی خاک‌ازش‌گرفته‌ی قبلی و تلویزیون همین‌جور برای خودش روشن‌ست. جوری جایی نشسته که وقتی صاف می‌شود به هوای کش وقوس، فقط نیمه‌ی راست تن‌ش در چهارچوب در پیداست و من نگاهم گیر کرده به حرکت کودکانه‌ی انگشت‌هاش که دست می‌کشد روی تن مجله و من خوشم‌ میاد از تصور آن انگشت‌ها روی پوست خودم. تصور می‌کنم اگر قلقلکی بودم حتمن الان یک حالت منقبض خوشایندی هم گرفته بود عضله‌هام. توی نوری که از لای پرده‌ی بته‌جقه‌دار تور، رو تن و دست‌هاش پخش و پلا شده، توی آن چند ثانیه‌ای که دست راست‌ش وقت تلف می‌کند روی لبه‌ی کارتن تا نوبت مجله‌ی بعدی بشود، من دارم نگاه می‌کنم به دیوانه‌کننده‌ترین فریمی که می‌شود از اجزای یک دست، یک دست معمولی، یک دست بی‌آستین و فاقد هر زلمبو زیمبو که برای آدم‌ها فقط دست یک آدم‌ست و نه چیز بیشتر، ثبت کرد. جزییات، جزییات بی‌اهمیت.. و خاک بر سر کسی که یک لحظه توی زندگی‌ش فکر کند ممکن‌ست جزییاتی بوجود آمده باشد که بشود اسم‌ش را گذاشت بی‌اهمیت و نادیده‌ش گرفت.
[بعضی‌ها یک عضوی دارند در بدن‌شان به اسم "شیوه‌ی دلبری"، درواقع با شیوه‌ی دلبری‌شان به دنیا می‌آیند.]
توی دل‌م با خودم شرط می‌بندم که برای سی ثانیه همین‌طور خیره می‌ماند به آن تصویر یا فونتِ روی جلد تا وقتی شاتر صدا بدهد و این لحظه برای همیشه ایزوله می‌شود. قرار می‌گذارم عکس را بدهم به خودش جوری که خودم نداشته باشم‌ش و می‌دانم دارم برای خودم مرز اخلاقی مازوخیستی جدیدی اختراع می‌کنم: حق داشتن حتا گوشه‌ای از یک همچین زیبایی مطلقی تنها نزد صاحب زیبایی مطلق‌ست که محفوظ‌ست.
...
اولین تکانی که می‌خورم به سمت دوربین، همه‌جا شب شده و ساکت؛ خیلی ساکت و من شرط را باخته‌ام. کسی دوش حمام طبقه‌ی پایین را باز می‌کند.