شما گاهی اعلام میکنید که میخواهید بروید، که تا اطلاع ثانوی اینجا جای ماندن نیست، قیافهی حقبهجانبی هم به خودتان میگیرید و قاطعیت و بیصبری از چشمهایتان شُره میکند. خیلی از همه چیز بریده اید مثلن. خب، دارم میگویم مثلن. موضوع اینست که درواقع شما هیچکجای جهان نمیخواهید بروید، اگر هم بخواهید نمیتوانید حتا و این را خودتان خوب میدانید. اما برمیدارید این "دارم میرم" کوفتی را به آن آدم مهمهی زندگیتان میگویید، حالا بر فرض هم که الکی و قسمت قابل تامل ماجرا اینست که شما میگویید "میخوام برم" صرفن برای اینکه یک "نرو" ی قابل بشنوید، که از شنیدن آن نرو قند در دلتان آب بشود و از بودن خودتان مسرور بشوید.
خب، شما برداشتهاید گفته اید فیلان، و بیسارِ دلخواهتان را هم شنیدهاید.. اما زندگی بهطرز روتینی همان سیبیت که هی چرخ میخورد و شما هیچوقت نخواهید فهمید با کدامور کونش زمین میخورد. یک روز صبح بلند میشوید و میبینید آدم مهمهی زندگیتان گفته نرو فقط چون خودش میخواسته آن کسی باشد که زودتر میرود. فقط.