Saturday, October 24, 2009

شان نزول اذا زلزلت ما که شمایید...

مبادا جان‌تان ملول بانو، عزیز..
ما که می‌دانيم دل نازک‌ تان از کجا پُرست آ‌‌نطور که شانه‌های‌تان نحيف می‌لرزد زير چادر، هر شب پای تعزيه.‌
ما رو به قبله کنار حضرت قابض‌الارواح دراز شدیم، ولی خبرداریم شب هشتم نذر علی‌اکبر ِ آقا کرديد انگشتر خانوم‌جان خدابيامرز را.
کاش دل‌ش را داشتيم به‌تان بگوييم هربار که به هق‌هق می‌افتيد يک نماز آيات می‌ماند بر ذمه‌ی ما.. اين آخر عمری.

Friday, October 23, 2009

بدون کات

شما فقط راه برو، نگاه کن، بايست (ترجیحن رو به قفسه‌ی کتاب‌ها)، بنشين، بخند، زندگي‌ت را بکن.. ما هم بايستيم دوربين به دست به تماشا..
پاک نبوده شير مادرش لابد، کسي که دل‌ش راضی شود از شما نمایی جز فول‌شات ثبت کند بر جريده‌ی نگاتيو

Thursday, October 22, 2009

بین همه‌ی کواکب شدید سهیل؟
فقرات‌مان تاب برداشت بس که خیره ماندیم به تاق آسمان..
خیال‌تان محال، پس کدام خوش‌مرام ِ پدرآمرزیده‌ای اسم‌تان را ناصیه‌ی دیوان، نوشت خورشید؟

Tuesday, October 13, 2009

انگار که مسافرکشی باشد در بی‌زمان و مکانی و مقصدش از اين مسافر به آن مسافر روزی دوهزار بار عوض شود و تفريح‌ش شده باشد توی آينه مسافرها را تماشا کردن.

تابلو بلوف

صب بود و هوا ابری نبود و آفتابی بود حتا جوری که مثلن با آستین کوتاه برو اون سر شهر و بیا. من ولی تیک‌تیکِ لرزم گرفته بود و مطمئن بودم اون بیرون هوا ابری‌ئه و می‌خواد که بارون بیاد وحاضر نبودم برم پرده رو بزنم کنارتر و با واقعیت روبرو بشم. از آن‌روزهام بود که به هیچ صراطی مستقیم نبودم/ سیگارمو سر صبحی برعکس آتیش زده بودم.
نفس عمیق کشید. گشنه‌ش نبود. داشت فک می‌کرد. ازین فکرا که چه کتابی باید الان بخونه، کدوم فیلمو اول ببینه، بعدش پاشه بره کدوم مملکت چه درسی بخونه، چیو با چی بپوشه بهتره، چه زبونی رو باید یاد بگیره، زنگ بزنه ببینه حساب‌ش چقد خالی‌ئه. خوش نبود. ناخوش نبود. چیزی که بود اسم‌ش آروم بود. دو نقطه خط. داشت فک می‌کرد.
اون روز هیچ‌وقت شب نشد. صب نشد. تموم نشد. فردا نشد. اون روز همین‌طور تا ابد داره کش میاد.